قوله تعالى: و إذْ قال إبْراهیم لأبیه آزر الایة الاصل منهمک فى الجحود، و النسل متصف بالتوحید، و الحق سبحانه و تعالى یفعل ما یرید. این عجب نگر پدر بتگر و پسر پیغامبر! پدر رانده با خوارى و مذلت! پسر خوانده با هزاران کرامت؟ پدر در قبضه عدل بداغ قطعیت بر راه نومیدى در لباس بیگانگى! پسر در سایه فضل در نسیم قرب بر راه پیروزى در لباس آشنایى! سبحان من یخرج الحى من المیت و یخرج المیت من الحى. فردا در انجمن قیامت در آن عرصه کبرى چون ابراهیم را جلوه کنند، و با صد هزار نواخت و کرامت ببازار قیامت برآرند، آزر را بصفت خوارى پیش پاى وى نهند، از آنکه در دنیا چون ابراهیم در شکم مادر بود آزر تمنى کرد که: اگر مرا پسرى نیکو آید، او را در پاى نمرود کشم، و بتقرب پیش وى قربان کنم. وى نتوانست که دستش نرسید، و در حق اندیشه خود بجزاء آن برسید. این چنانست که مصریان چون جمال یوسف (ع) دیدند، بر من یزید داشته، هر کس آرزوى آن کردند که یوسف غلام وى بود. رب العزة تقدیر چنان کرد که مسأله بازگشت، و مصریان همه بنده و رهى و چاکر وى گشتند.


و کذلک نری إبْراهیم ملکوت السماوات و الْأرْض اول او را ملکوت آسمان و زمین نمودند، تا از راه استدلال دلیل گرفت بر وجود صانع. در کوکب نگرست گفت: «هذا ربی» اى: هذا دلیل على ربى، لأن ربى لم یزل و لا یزال، و هذا قد أفل «لا أحب الْآفلین». پس بآخر جمال حقیقت او را روى نمود، از راه استدلال و برهان بمشاهدت و عیان بازگشت. روى از همه بگردانید، گفت: فإنهمْ عدو لی إلا رب الْعالمین، و جبرئیل را گفت: اما الیک فلا. اول عالم‏وار شد، آخر عارف وار آمد.


واسطى گوید: خلق عالم بدو همى‏شوند، و عارفان ازو همى آیند. گفتا: اگر کسى گوید که: خداى را بدلیل شناسم، تو او را گوى دلیل را بچه شناختى؟


بلى در بدایت از دلیل چاره نیست، چنان که بدایت راه خلیل بود. چون آن همه دلایل در راه خلیل (ع) آمد، کوکب و قمر و آفتاب، بهر دلیلى که میرسید در وى همى آویخت که: «هذا ربی». چون از درجه دلایل برگذشت، جمال توحید بدیده عیان بدید. گفت: یا قوْم إنی بری‏ء مما تشْرکون، اى: من الاستدلال بالمخلوقات على الخالق، فلا دلیل علیه سواه. همانست که آن مهتر دین گفت: «عرفت الله بالله و عرفت ما دون الله بنور الله»، و هو المشار الیه لقوله: «و أشْرقت الْأرْض بنور ربها».


آن جوانمرد طریقت اینجا نکته‏اى عزیز گفته، و روش راهروان را و کشش ربودگان را بیانى نموده، گفتا: چون از درگاه احدیت بنعت رأفت و رحمت این نواخت به خلیل رسید که: و اتخذ الله إبْراهیم خلیلا، فرمان آمد که اى خلیل! در راه خلت ایستادگى شرط نیست، از منزل «أسْلمْت لرب الْعالمین» فراتر شو. سفرى کن که آن را سفر تفرید گویند، «سیروا سبق المفردون». خلیل طالبى تیز رو بود. جوینده یادگار ازل بود. نعلین قصد در پاى همت کرد. سفر «إنی ذاهب إلى‏ ربی» پیش گرفت.


از کمین‏گاه غیب خزائن عزت فرو گشادند، و از آن درر الغیب و عجائب الذخائر بسى در راه «إنی ذاهب» فرو ریختند. خلیل هنوز رونده بود، بسته «إنی ذاهب» گشته، بنقطه جمع نرسیده، باز نگرست، غنیمت دید، بغنیمت مشغول شد. جمال توحید از وى روى بپوشید که چرا باز نگرستى؟ تا آن گه که استغفار لا أحب الْآفلین بکرد، و آن درر الغیب هم چنان میدید، و وى باز مى‏ایستاد که «هذا ربى»، «هذا ربى»، که آن درر الغیب بس دل فریب و بس شاغل بود، گفتند: اى خلیل! نبایستى که ترا این وقفت بودى! در راه «إنی ذاهب إلى‏ ربی» روى، و آن گه بغنیمت و ذخایر باز نگرى. چرا چشم همت از آن فرو نگرفتى؟ و چرا سنت «ما زاغ الْبصر» بکار نداشتى؟! اینست سنت آن مهتر عالم، و خاصیت سید ولد آدم، که شب زلفت و الفت آیات کبرى در راه او تجلى کرد، و او برین ادب بود که: «ما زاغ الْبصر و ما طغى‏». اى خلیل! کسى که یادگار ازل جوید، و راز ولى نعمت، او غنایم و ذخایر را چه کند؟!


کسى کش مار نیشى بر جگر زد


ورا تریاق سازد نه طبرزد.

خلیل دست تجرید از آستین تفرید بیرون کرد، و بروى اسباب باز زد که: إنی وجهْت وجْهی للذی فطر السماوات و الْأرْض حنیفا و ما أنا من الْمشْرکین یعنى: افردت قصدى لله، و طهرت عقدى عن غیر الله، و حفظت عهدى فى الله لله، و خلصت وجدى بالله، فأنا لله بالله، بل محو فى الله، و الله الله.